Friday, January 20, 2017

خاطره‌اي از عليرضا نظمي افشار در رابطه‌ي اورميه‌ي تورک با گروههاي کورد و نبود جمعيت قابل ملاحظه‌ي کورد در آن در سال ١٩٤٨: تورک ٨٨،٢ درصد، کورد ٢،٤ درصد


خاطره‌اي از عليرضا نظمي افشار در رابطه‌ي اورميه‌ي تورک با گروههاي کورد و نبود جمعيت قابل ملاحظه‌ي کورد در آن در سال ۱۹۴۸: تورک ٨٨،٢ درصد، کورد ٢،٤ درصد

مئهران باهارلي

واقعيتي تاريخي و تلخ است که رابطه‌ي سران عشاير و رهبران سياسي و تشکيلات مسلح کورد با اورميه در چند قرن اخير عبارت بوده است از تهاجم و غارت و قتل عامهاي مکرر و تلاش بلاانقطاع براي اشغال اين شهر تورک. صرفا در قرون ۱۹ و ۲۰ عوامل کوردي مذکور بيش از ۳۰۰ بار به شهر اورميه حمله و تهاجم کرده‌اند که همه در منابع تاريخي ايراني و خارجي، از جمله در خاطرات شخصي و روزنامه‌ها و کتب تاريخ مستند شده‌اند. چنانچه ويليام جکسن در خاطرات خود در رابطه با اورميه‌ي آغاز قرن بيست، از يک طرف اين شهر را فاقد اهالي کورد و عنصر کورد را غير بومي و خارجي و از طرف ديگر متهاجم و تهديدگر و .... بدين شهر معرفي مي‌کند. لرد کرزون سياستمدار انگليسي تورک‌ستيز مشهور نيز اورميه‌ي اوائل قرن بيستم را به صورت شهري که از سوي خارج با «وحشت و ترور کوردي» تهديد مي‌شد و کوردها را به صورت گروهي که قصد تهاجم و اشغال و غارت شهرهاي تورک‌نشين از جمله اورميه را داشتند توصيف کرده است.

دانش و آگاهي بسياري از فعالين سياسي و نخبگان تورک از مرکز و شرق آزربايجان، بويژه آزربايجان‌گرايان سنتي در باره‌ي تاريخ مردم تورک و در اين ميان دوره‌ي مشروطيت و جنگ جهاني اول و تهاجمات و خونريزيها و وحشت و ترور و توسعه‌طلبي کوردي و ارمني و آسوري و ..... تماما نادرست و در حد صفر است. حال آنکه اين دوره نقشي تعيين‌کننده در تسريع روند تشکل هويت ملي تورک به معني مدرن و نيز ملت‌شوندگي خلق تورک داشته است. نااگاهي در باره‌ي اين دوره يکي از عواملي است که باعث شده هويت ملي مدرن تورک و خودآگاهي تورک در بين بسياري از نخبگان منطقه‌ي مرکز و شرق آزربايجان -که به لحاظ تاريخي همچنين تحت تاثير عميق و نفوذ شديد سه جريان ضد تورک «ايراني‌گرايي-فارسگرايي»، «شيعي‌گري» و «کومونيسم روسي» بوده است- ايجاد نگردد (امروز هم اغلب آزربايجان‌گرايان تورک‌ستيز پان‌ايرانيست و استالينيست از اين منطقه‌ مي‌باشند).

ضروري است واقعيتهاي موجود در باره‌ي رابطه‌ي اورميه و کورد را، به منظور جلوگيري از بازنويسي تاريخ و تاريخ‌بافي توسط محققين و گروههاي توسعه‌طلب کورد، پيشگيري از تکرار دسيسه‌هاي خونين و قتل عامهاي بيشتر، همچنين براي شتاب دادن به تشکل هويت ملي تورک در ميان نخبگان آزربايجان‌گراي ناآشنا با تاريخ معاصر خلق تورک منتشر کرد و در افکار عمومي در باره‌ي آنها آگاه‌سازي نمود. همچنين ضروري است که خاطرات و روايات بي‌شماري که از بازماندگان آن دوره هنوز در افواه مردم تورک اورميه و منطقه جاري است قبل از آن که فراموش شوند، به سرعت جمع‌آوري و مکتوب شده در معرض افکار عمومي و مخصوصا محققين قرار داده شوند. اينگونه خاطرات و روايتها از منابع و ماخذ ذي‌قيمت تاريخي بشمار مي‌روند.

اخير عليرضا نظمي افشار در اقدامي بسيار مفيد بخشي از خاطرات شخصي خود را به صورت تک‌نگاريهايي کوتاه که داراي اهميت فوق العاده‌ي تاريخي‌اند در صفحه‌ي فيس‌بوکي خود منتشر کرده است. شماري از اين‌ها در رابطه‌ي اورميه‌ي تورک با گروههاي کورد مي‌باشد. نوشته‌ي حاضر در باره‌ي يکي از اين خاطرات است که در آن چندين مورد بسيار مهم ذکر و مستندسازي شده است. در زير پس از ذکر چند ملاحظه‌ي اينجانب، متن اين خاطره به فارسي و انگليسي، هر دو به قلم عليرضا نظمي افشار را آورده‌ام:

۱-دموگرافي شهر اورميه و نبود جمعيت قابل ملاحظه‌ي کورد در آن: طبق اين خاطرات در يک سرشماري در اورميه که به تاريخ ۱۳۲۷ (۱۹۴۸) انجام گرفته، شهر داراي جمعيتي بالاي پنجاه و دو هزار نفر و داراي ۷ خانواده‌ي ارباب کورد با خدمه، ۱۲۱ خانوار شناسنامه‌دار کورد و ۲۴ خانوار بي‌شناسنامه کورد، مجموعا ۱۵۲ خانوار کورد بوده است.

تفکيک قومي جمعيت در سرشماري مذکور چنين است: آشوری ۲۳۴۶ نفر (۴.۵ درصد)، یهودی ۲۱۱۶ نفر (۴.۰۷ درصد)، کورد ۱۲۶۱ نفر (کورد ۲.۴۲ درصد) و ارمنی ۴۱۰ نفر (۰.۷۹ درصد) و نتيجتا تورک ۴۵۸۶۷ نفر (۸۸.۲ درصد).

ترکيب قومي-ملي جمعيت شهر اورميه. آمار تقريبي بر اساس سرشماري سال ۱۳۲۷-۱۹۴۸
(خاطرات شخصي عليرضا نظمي افشار)

تورک
آسوري
يهودي
کورد
ارمني
کل
جمعيت
۴۵۸۶۷ نفر 
۲۳۴۶ نفر
۲۱۱۶ نفر
۱۲۶۱ نفر
۴۱۰ نفر
۵۲۰۰۰ نفر
درصد
۸۸.۲ درصد
۴.۵ درصد
۴.۰۷ درصد
۲.۴۲ درصد
۰.۷۹ درصد
صد درصد



۲-غارت شهر اورميه از سوي کوردان و خسارات وارده بر ميراث فرهنگي و تمدني تورک توسط آنها: در اين خاطره به يک مورد مشخص از تخريب ميراث فرهنگي و تمدني تورک در اورميه، يعني نابود شدن يک صندوق پر از يادداشتها و نوشتجات و کتب باارزش تاريخي از زمان منصور بيگ گوندوزلوي افشار از دوره‌ي آق قويونلو اشاره شده است.

«همان خانه که ما در آن زندگی می‌کردیم مورد ناجوانمردانه‌ترین و بی‌شرمانه‌ترین غارتها قرار گرفته بود....
در یکی از این صندوقها یادداشتها و نوشتجات و یادداشتهای پشت قرآن کریم و کتب دینی از زمان منصور بیگ گندوزلو (جد پانزدهم نگارنده از کتابخانه‌ي سلطان اوزون حسن آغ‌قویونلو در دیاربکر) که از دیاربکر به تبریز، شوشتر، شیراز، قزوین، کهکیلویه و اورمیه حمل و نسل به نسل تکمیل و نگهداری شده بود و شامل اسناد بیش از چهار صد و پنجاه سال تاریخ امیران، حاکمان و روسای ایل گندوزلو، افشارها و مشاهدات تاریخی آنها و منطقه بوده، کلا به دلیل اینکه زه‌ها، بستها، نوارها و چفتهای آنها نقره بوده غارت، و محتوای پر ارزش آنها در جنب مسجد مناره کنار دیوار ریخته و زیر باران بهاره نابود شده بود....»

۳-احتياط و بيداري بزرگان اورميه در باره‌ي احتمال و ريسک تهاجم و حمله‌ي دوباره‌ي اکراد به شهر اورميه: طبق اين خاطره مقامات شهر از احتمال وقوع فتنه‌اي مانند فتنه‌ي سميتکو و در کار بودن دستهايي دولتي براي تکرار کردن قتل و غارتهاي کوردي جدا انديشناک بودند.

«پدربزرگم "آنروز نمی‌دانستم چرا"، آماری از سکنه‌ي کورد شهر اورمیه می‌خواست...
بعدا پی بردم با این که پدربزرگم فتنه‌ي سیمکو را اعمال مستقیم سیاست استعمار غرب می‌دانست، ولی از معصومیت مرکز در حفظ استمرار این فتنه‌ها مطمئن نبود. لذا بعد از سرکوب حکومتهای محلی، که حافظ صلح و امنیت منطقه و بانی روابط دوستانه بودند و بعد از استقرار مجدد حکومت متمرکز، گویا نگرانیهای او تشدید شده بود. لذا می‌خواسته نگرانیهای خود را با رئیس ستاد بزرگ ارتش و دربار شاهنشاهی مطرح کند. شاید بدنبال فکری اساسی بود که از تکرار جنایات ربع قرن پیش جلوگیری شود...

۴-وحشت عميق مردم اورميه از قتل و غارتهاي کوردان: خاطره‌ي قتل و غارتهاي کوردها در اورميه در روان جمعي اهالي شهر وحشت‌آور و تراومايي ماندگار بود و آنها از تکرار اين حوادث توسط کوردان و اشتراک کوردهايي که به داخل اورميه مهاجرت کرده بودند در اين قتل و غارتها، به ويژه با توجه به کمبود و يا نبود نيروهاي مسلح مدافع شهر، نگران بلکه مطئمن بودند. (اين واقعيت که اشرار و اشقياء کورد در دو قرن اخير بلاانقطع اورميه را مورد حمله و غارت قرار داده‌اند، نشان مي‌دهد که اين شهر داراي جمعيت قابل ملاحظه‌ي کورد نبوده است. واضح است اگر اورميه شهري کوردنشين، حتي داراي سکنه‌ي قابل ملاحظه‌ي کورد بود، گروههاي اشرار و اشقياء کورد به تصرف و غارت و قتل عام و کشت و کشتار در آن اقدام نمي‌کردند).

«حتی استماع موضوع قتل و غارت بدست مثلا هموطنان و همسایگان برایش وحشت‌آور بود....
آنروزها مسئله‌ي اکراد در خانواده‌ي ما از اهمیت خاصی بر خوردار بود....
اکراد، که در آن زمان ریش‌سفیدشان "عَمَرخان" نفر دست راست سیمکو بوده و در تمام جنایات و قتل و غارت رل اصلی را به عهده داشته است، اخیراً به اورمیه نقل مکان کرده و با اعوان و انصار متعدد خود در شهر زندگی می‌کرد، برای خانواده‌ي ما در فضای آنروز محل نگرانی و توجه بود....
نگرانی را بخوبی به یاد دارم و دهها بار تکرار اخطاری و نگران‌کننده‌ي آن را از زبان مادرم شنیده‌ام که مادرم مدام به پدرم می‌گفتند: "باقرخان (اگر بیر تاققيلتی اولسا) شهری که کمتر از صد نفر آژان دارد چطور از عهده صد و پنجاه خانوارِ "اینها" بر خواهد آمد؟"...
...با این تفاصیل، هم این وحشت و هراس طبیعی می‌نمود و هم حساسیت به همسایگی با موجبان این ترس و وحشت، قابل انتظار بود. لذا این موضوع  برای خانواده‌ي ما از حساسیت و نگرانی عجیبی برخوردار بود...

۵-وجود ادبيات بومي تورکي در باره‌ي غارتها و ترور کوردي: از نکات مهم اين خاطرات اشاره به وجود يک ادبيات بومي تورک در باره‌ي غارتها و ترور کوردي که بر شهر اورميه و ديگر مناطق تورک‌نشين سايه افکنده بود است. از جمله «کورد گلیپ بئهنه‌نی چاپیر»، «بیز کورد تالانی الینده‌ن، آتادان قالما چاناقدا سو ایچمه‌میشیک»، .... اين ادبيات، علاوه بر آنکه نشانگر وجود يک تراوماي شديد در روان جمعي اهالي اورميه به سبب وحشت و ترور کوردي در آن دوره است، همچنين به مرحله‌اي مهم از تشکل هويت ملي «ما» در ميان خلق تورک اشاره مي‌کند.

«ما وقتی کودک بودیم و شرارت را از حد می‌گذراندیم و قابل قبول نمی‌شد، مادرم برای اعتراض و تذکر می‌گفت: "بالام، کورد گلیپ بئهنه‌نی چاپیر؟" (چه خبره؟ کوردها آمده و بهنه را غارت می‌کنند؟)  بهنه اسم روستائی در ساحل جنوبی رودخانه‌ي شهرچايی و در آن موقع نزدیکترین روستای حومه‌ي شهر بود که اکنون جزئی از شهر است.....
وقتی بچه بودم به خواست پدرم و سنت ایلی، مرد محترم و دنیادیده و بزرگواری بنام "مشهدی قاسم‌علی محمدی" از روستای میرشکارلو مسئول تربیت و آموختن شکار و تیراندازی من بود. از شخصیتهائی است من هرگز فراموش نمی‌کنم. او با آن لهجه‌ي تند باراندورچايی می‌گفت: "خان آغا قوربانیی اولام، بیز کورد تالانی الینن، آتادان قالما چاناخدا سو ایشمه‌میشیخ". یعنی غارت نگذاشته ارثی از پدر برسد). ...»

بخش کوتاهی از کتاب "خاطرات شخصی": [سرشماري سال ۱۳۲۷ اورميه]

به قلم عليرضا نظمی افشار

خانواده‌ي ما به انجام سنتهای موجود بخصوص "آخیر چرشنبه" و "نوروز بایرامی" خیلی معتقد بود. پدرم فرزند ارشد خانواده‌شان بود و ما طبق روال قدیمی در خانه‌ي پدربزرگم "امیر تومان قالاسی" و با جناب "امیر تومان"، بین مسجد سردار و مسجد مناره در کوچه‌ي "نظم السلطنه" زندگی می‌کردیم. بخاطرم هست من ۷ ساله بودم (۱۳۲۷) و آخیر چرشنبه از راه می‌رسید. پدرم شهردار اورمیه و مدیر عامل شیر و خورشید سرخ بود و به پیرزنی که وسایل آتشبازی درست می‌کرد و "زری خانم" نام داشت فشفه، ترقه و سایر وسایل آتشبازی فراوانی سفارش داده بود تا طلایه‌ي فرا رسیدن "اوغوز بایرامی" را از شب قبل "آخیر چرشنبه" (چرشنبه آخشامی) جشن بگیریم. سه‌شنبه شب، در حالیکه پدر بزرگم با لباس رسمی و پاپیون زرشگی تند از پنجره‌ي اتاق خودش ما را تماشا می‌کرد، مراسم ترقه و آتش و آتش‌بازی را در هوای سرد اورمیه انجام دادیم. بعد، تمام خانواده و حتی عموهایم در خدمت "بابا" شام می‌خوردیم.

آن شب پدر بزرگم گفت که می‌خواهد کاندیدا شده و به تهران برود. من چند سال بعد فهمیدم که موضوع، مجلس موسسان دوم بود. علاوه بر پدربزرگم، دوست و پزشک خانوادگی ما دکتر نجف‌قلی صولتی که از خادمین شریف، پزشکان ماهر و جراحان شجاع و توانای اورمیه و ایران بودند نیز کاندیدا شده بودند. یک روحانی هم کاندیدا بود. البته ایشان مرحوم «آیت الله عرب باغی» نبودند. چون اگر ایشان قبول می‌فرمودند، یا کمترین تمایلی می‌داشتند، پدربزرگم که نزدیکترین دوست و معتمد آن مرحوم بود و برایشان اعتقاد و احترام بی‌نظیری داشت، هرگز کاندیدا نمی‌شد و در خدمت او می‌بود.

به هر حال، آن عید نوروز خانه‌ي ما بیش از هر سال شلوغ بود و مردم شهر و اطراف، از فردای آخیر چرشنبه تا سیزده نوروز سالن بزرگ، راهروهای عریض، حیاط وسیع و حتی محله را پر کرده بودند. 

پدربزرگم "آنروز نمی‌دانستم چرا"، آماری از سکنه‌ي کورد شهر اورمیه می‌خواست و به پدرم گفت: "باقر، شهردار شهر هستی، من گزارش نفوش شهر را به تفکیک، با ایل و تبار و دین و مذهب می‌خواهم. پنج سال پیش که در حکومت بودم اینکار را شروع کردم، ولی ماجرای دموکراتها و اوضاع سیاسی مجال نداد". درست یادم هست از صبح روز یکشنبه چهاردهم فروردین که مدارس بعد از تعطیلات نوروز باز شد، پدرم، معاونش در شهرداری آقای عبدالعلی‌زاده، مختارخان از ابواب جمعی امیر منظم، محمد تقی‌خان پسر عموی پدرم که در اورمیه بود، دکتر دشتو "قشه زایا" از میسیون فرانسه (آشوریان اورمیه) و برادر بزرگ برادران زاریا (عکاس معروف اورمیه از ارامنه)، میرزا عبدالله نامی از کلیمیان (حکیم تجربی) که کارهای درمانی هم می‌کرد، با دو درشکه‌ي شهرداری، درشکه‌ي خانوادگی ما، یک درشکه‌چی اجاره‌ای (حیدر ثانی که شعر هم می‌گفت)، دو تک اسبه از روستای میرشکارلو و دو "فیرقون" از روستای قارا بغلو، هر یک مامور بخشی از شهر شدند. ماموریت سیزده روز کامل طول کشید.

خانواده‌ي ما، هم مادر بزرگم قیصر خانم افشار (عمه و مادر زن پدر بزرگم)، به دلیل شخصیت، احترام و اقتدار بی‌نظیری که داشت، خود پدر بزرگم، به دلیل مسئولیتهای حکومتی در اورمیه (جانشین حاکم) و فرماندار ولایات ثلاثه (خوی، سلماس و ماکو)، هم عموی پدرم حاج یدالله امیر منظم، با یک عمر وظایف حکومتی، با موضوع  قتل و غارتهای غائله سیمکو (اسماعیل شکاک) بسیار درگیر بوده‌اند و به طوری که تمام کتب تاریخی هم نشان می‌دهد هر اجلاس در طول آن دهه‌ها انجام می‌شد اگر با حضور نمایندگان کشورهای خارجی و حضور اشرار بود، در حضور و قلعه قیصر خانم، و هر اجلاس رجال و مسئولان شهری و مملکتی بود در منزل پدر بزرگم که ما هم در آن بزرگ شدیم (حاج امیر تومان قلعه‌سی) برگزار میشد.

لذا، آنروزها مسئله‌ي اکراد در خانواده‌ي ما از اهمیت خاصی بر خوردار بود. مزید بر این علت، مادر من بود که در شرق دریاچه‌ي اورمیه و ملک پدری خود (شاهزاده امام‌قلی میرزا)، شیشوان بزرگ شده بود، حتی استماع موضوع قتل و غارت بدست مثلا هموطنان و همسایگان برایش وحشت‌آور بود. ما وقتی کودک بودیم و شرارت را از حد می‌گذراندیم و قابل قبول نمی‌شد، مادرم برای اعتراض و تذکر می‌گفت: "بالام، کورد گليپ بئهنه‌نی چاپير؟" (چه خبره؟ کوردها آمده و بهنه را غارت می‌کنند؟)  بهنه اسم روستائی در ساحل جنوبی رودخانه‌ي شهرچايی و در آن موقع نزدیکترین روستای حومه‌ي شهر بود که اکنون جزئی از شهر است. (وقتی بچه بودم به خواست پدرم و سنت ایلی، مرد محترم و دنیادیده و بزرگواری بنام "مشهدی قاسم‌علی محمدی" از روستای میرشکارلو مسئول تربیت و آموختن شکار و تیراندازی من بود. از شخصیتهائی است من هرگز فراموش نمی‌کنم. او با آن لهجه‌ي تند باراندورچايی می‌گفت: "خان آغا قوربانیی اولام، بيز کورد تالانی الينن، آتادان قالما چاناخدا سو ايشمه‌ميشيخ" یعنی غارت نگذاشته ارثی از پدر برسد). با این تفاصیل، هم این وحشت و هراس طبیعی می‌نمود و هم حساسیت به همسایگی با موجبان این ترس و وحشت، قابل انتظار بود. لذا این موضوع  برای خانواده‌ي ما از حساسیت و نگرانی عجیبی برخوردار بود.

همان خانه که ما در آن زندگی می‌کردیم مورد ناجوانمردانه‌ترین و بی‌شرمانه‌ترین غارتها قرار گرفته بود. برای دقت آیندگان به خصوص فرزندان و اقربایم که این خاطرات را یقیناً خواهند خواند، عکس یک عبارت از کتاب تاریخ "ارومیه در محاربه‌ي عالم‌سوز" تالیف آقای رحمت‌الله‌خان معتمد الوزاره را عینا منعکس می‌کنم.
  

«محاصره‌ي دارالحکومه

۲۳ شعبان اکراد در خانه‌هايي که به عنوان مهمان بودند، مشغول جمع کردن اشياء و اثاثيه‌ي آنجاها شده، حتي در خانه‌ي آقاي حاجي نظم السلطنه امير تومان که خودشان را مهمان کرده بودند، لباس شخص معظم اليه و فاميل ايشان را جمع کرده، داخل صندوقخانه شده، جواهرآلات و طلا و اشياء قيمتي آنچه بود برده بودند، که موافق صورت تا ....»

بدبختانه در یکی از این صندوقها یادداشتها و نوشتجات و یادداشتهای پشت قرآن کریم و کتب دینی از زمان منصور بیگ گندوزلو (جد پانزدهم نگارنده از کتابخانه‌ي سلطان اوزون حسن آغ‌قویونلو در دیاربکر) که از دیاربکر به تبریز، شوشتر، شیراز، قزوین، کهکیلویه و اورمیه حمل و نسل به نسل تکمیل و نگهداری شده بود و شامل اسناد بیش از چهار صد و پنجاه سال تاریخ امیران، حاکمان و روسای ایل گندوزلو، افشارها و مشاهدات تاریخی آنها و منطقه بوده، کلا به دلیل اینکه زه‌ها، بستها، نوارها و چفتهای آنها نقره بوده غارت، و محتوای پر ارزش آنها در جنب مسجد مناره کنار دیوار ریخته و زیر باران بهاره نابود شده بود.

پدر بزرگم که برای شرکت در مجلس موسسان انتخاب و به تهران می‌رفت، گویا ضمناً با مسئولان نظامی مملکت و وزیر دربار، قرار ملاقاتها و مذاکراتی داشت. بعدا پی بردم با این که پدربزرگم فتنه‌ي سیمکو را اعمال مستقیم سیاست استعمار غرب می‌دانست، ولی از معصومیت مرکز در حفظ استمرار این فتنه‌ها مطمئن نبود. لذا بعد از سرکوب حکومتهای محلی، که حافظ صلح و امنیت منطقه و بانی روابط دوستانه بودند و بعد از استقرار مجدد حکومت متمرکز، گویا نگرانیهای او تشدید شده بود. لذا می‌خواسته نگرانیهای خود را با رئیس ستاد بزرگ ارتش و دربار شاهنشاهی مطرح کند. شاید بدنبال فکری اساسی بود که از تکرار جنایات ربع قرن پیش جلوگیری شود. کسی چه می‌داند!!!

وقتی آمارگیری تمام شد، آمار کلی شهر که حدود رقمی بالای پنجاه و دو هزار نفر بود. ولی تعداد نفوس اورمیه و ارقام سایر اقلیتها (آشوری ۲۳۴۶ نفر، یهودی ۲۱۱۶ نفر، کورد ۱۲۶۱ نفر و بالاخره ارمنی ۴۱۰ نفر) که به ترتیب نفوس اقلیت را تشکیل می‌دادند مورد کنجکاوی و توجه ما نبود. فقط اکراد، که در آن زمان ریش‌سفیدشان "عَمَرخان" نفر دست راست سیمکو بوده و در تمام جنایات و قتل و غارت رل اصلی را به عهده داشته است، اخیراً به اورمیه نقل مکان کرده و با اعوان و انصار متعدد خود در شهر زندگی می‌کرد، برای خانواده‌ي ما در فضای آنروز محل نگرانی و توجه بود. نگرانی را بخوبی به یاد دارم و دهها بار تکرار اخطاری و نگران‌کننده‌ي آن را از زبان مادرم شنیده‌ام که در اورمیه، بغیر از عَمَرخان، شش خانواده ارباب دیگرِ کورد با خدمه و ۱۲۱ خانوار شناسنامه‌دار و ۲۴ خانوار بی‌شناسنامه زندگی می‌کردند که افزون بر صد و پنجاه خانوار می‌شدند، که جمعا یک هزار و دویست و شصت و یک نفر شمارش شده بودند. مادرم مدام به پدرم می‌گفتند: "باقرخان (اگر بیر تاققيلتی اولسا) شهری که کمتر از صد نفر آژان دارد، چطور از عهده صد و پنجاه خانوارِ "اینها" بر خواهد آمد؟"

بعدها که بزرگ شدیم و آرامش هم به منطقه برگشت، خاطرات ذهنی کم‌رنگتر و حافظه‌ي تاریخی کم اثرتر شد و با اطلاع از سیاستهای استعماری، به ریشه‌ي این فساد پی بردیم. اکنون در سن ۳۷ سالگی و سی سال بعد از آن ایام و مهاجرت به خارج، تاریخ را روشن‌تر می‌بینم و به جای ترس و نفرت، تاسف و حسرت احساس می‌کنم. به آشنایان و دوستان خوبی که پیدا کردم و من شخصا از آنها آموخته و از محضرشان لذت برده‌ام، فکر می‌کنم. انسانهای والائی نظیر فتاح‌خان سیف قاضی، حاج سید قادر گیلانی‌زاده نویی، حاج ناصر بیگ عباسی‌نژاد سیلوانا و از دوستان حاضر، بزرگوارانی نظیر سید احمد و سید محمود طاهری که همه انسانهای بی‌نظیر و والائی هستند و من به آشنائی آنها مباهی هستم.

هفدهم ژانویه ۱۹۷۹

لوگان - یوتا

Translation of a short section from: “My Personal Memoirs”

By Alireza Nazmi Afshar   

We had a very traditional family with strong ties to cultural customs and beliefs. My father was the oldest son in his family, and it was an old tradition for him and his family to live with his parents. Therefore, we were living at “Amir Tooman Castle” between “Sardar”  and “Minarely” mosques with my grandfather, “Haj Nazmolsaltaneh Amir Tooman.”

I remember it well; our holiday season was coming up (Akhir Charshenbeh”  and “solar new year”, and I was seven years old (1327).

My father was mayor of the City (Urmia) and CEO of the Red Cross for the State. There was an older lady who was making and selling traditional fireworks, and my father had ordered plenty of them for us to celebrate the beginning of Turkish New Year, starting with the last Wednesday evening of the year.

Tuesday night, we all enjoyed the fireworks in the cold weather in the front yard, while my grandfather was watching us from his room in his formal suit and burgundy bow.  Then, we all attended an official dinner in my grandfather’s dining room, to which my uncles and other members of the family were also invited.

After dinner that night, my grandfather announced his candidacy to go to Tehran.  Later, I realized that the candidacy was for the Second Constituent National Assembly.

Besides my grandfather, an old friend and family physician, “Doctor Najafgoli Sovlati”, who was a medical icon, a real public servant, a capable surgeon, and well known in the country, was running too.  There was also a religious clergyman whose name I have forgotten who was also a candidate in this election. I am pretty sure that the clergyman was not “Ayatollah Mir Hussein Arabbaghi”, because if he had agreed or showed any intention to go, my grandfather, who was his closest friend, follower, and confidante, would stand behind him and support his election. My grandfather had the utmost respect trust and faith in him.

That year, our house was busier than the years before.  From that day till the 14th day of the New Year, people from all around the city were gathering in my grandfather’s big meeting hall, long hallways, huge front yard, even spilling out into the neighborhood.

My grandfather was demanding accurate statistics for Urmia’s population and was telling my father: “Bagher, you are the mayor of the city. I want a detailed report of the City’s all habitants classified by tribe, ethnicity, religion, and faith.” He added: “When I was the Acting Governor five years ago, I started gathering that information for the region, but the political uprising gave me no chance to continue.”

I exactly remember that from the opening of the schools until after the new year holidays, on the Sunday the 14th of Farvadin in the early morning, my father, his deputy Mr. Abdolalizadeh, Mokhtar Khan, Haj Amir Monazzam’s foreman, Mohammad Taggi Khan Nazmi (my father’s cousin), Doctor Dashto (French missionary - Assyrian Church), The oldest brother of   Zariya family (Photographer) from Armenian society, Mirza Abdullah the from the Jewish community, all took the  City of Urmia’s carriages, our family carriage, a rental carriage driven by Mr. Heydar e Saani (who had some poetical talent too), plus two single-horse carriages from Mishkarloo and two Russian cbooghloo, my grandfather’s villages, and each were assigned to a certain section of the city.  The mission took thirteen full days.

In our family, both my great-grandmother “Gheysar Khanim Afshar”( my grandfather’s mother–in–law) for her unique social status, my grandfather himself for having been Acting Governor of Urmia and the Governor of Tri-Cities (Khoy, Salmas, Makoo), and his brother “Haj Yadollah Amir Monazzam” for having governmental duties and responsibilities all his life, all were very much involved with dealing with Simko’s massacres and plundering. As all related history books show, all meetings and gatherings with foreign dignitaries, consuls, and commandants had taken place in Gheysat Khanim’s presence at her castle, and all meetings with local officials and national authorities had taken place at my grandfather’s residence, known as Amir Tooman Castle.

Therefore, at that time, the Kurdish issue was a very important subject in our family. Besides that, my mother was born and raised on the East shores of Urmia Lake at her father’s property (Shishevan) totally unexposed and foreign to those kinds of plundering and massacres by neighbors and fellow citizens. She was horrified upon hearing stories of Simko eara. 

When we were behaving improperly, running around noisy and wild, to express her feelings about our unacceptable behavior my mother used to ask us: “Are Kurds plundering the town?”

With all that background, my family’s fear was not was baseless, nor was the fear of living with the same people in the same neighborhood was unexpected or unreasonable.

Therefore, this was a sensitive and worrisome issue for our family, as the house that we were living in was the target of the most shameless looting.

I am including a short clip from a history book called “Urmia at the World War” in which Mr. Rahmattollah khan Motamadolvazerh, a government official, has reported all his personal observations.


Surrounding the government building
On the 23rd of Shaaban(May 2nd 1921) Kurds were gathering and stealing all household objects and homeowners’ personal belongings anywhere they were hosted.  At the  Haj Nazmolsaltaneh Amir tooman’s residence, the group staying there had looted all valuable items, furniture, jewelry, even his Excellency’s  personal  clothes……..



Unfortunately, in one of the old silver-plated trunks that was looted, the family’s old Korans and religious books with important events written on the back page, as well as personal notes and memoirs were kept. All were from Mansour Bey Gunduzlu (my fifteenth great-great-grandfather from Soltan uzun hassan Ag Goyunlu) and were compiled by generations, saved and taken from Diyar bakir to Tabriz, Shoushtar, Shiraz, Kahkoliyeh and, and finally to Urmia.  Those books and memoirs covered more than 450 years of Gunduzlu history and their observations of the regions’ events.  All were taken in the stolen silver-plated trunks, and those documents were all dumped by the Sardar Mosque’s wall on the street and were subsequently destroyed by the spring rain.

My grandfather, who was elected to the Constituent Assembly and was going to Tehran, apparently had appointments to meet with military authorities and the ministers of the Imperial Court. I found out later that my grandfather always held the Western colonial policies responsible for Simko’s Riot, but was never totally convinced of the Tehran government’s innocence in prolonging these regional disasters.

Therefore, after Tehran crushed the local governments (who were responsible for the wonderful peace and friendly conduct of Turks and Kurds in the region) and reestablished the extremely centralized government again, apparently my grandfather’s concern rose regarding the central government’s again causing and creating a Turkish-Kurdish conflict. I assume that consequently he wanted to talk to the Chairman of the Joint Chiefs of Staff in the Shah’s Army and the ministers of the Imperial Court. He perhaps had ideas and was hoping to prevent the recurrence of historic, economic, and human tragedies that had happened a quarter century before. Who knows?

An unofficial/local census was taken and came up with a number a little over fifty- two thousand people for Urmia.  But the total population and other minorities in descending order, Assyrians (2346), Jews (2116), Kurds (1261), and Armenians (410), were not the focus point and the cause of the family’s concern except for the Kurds.  Adding to the concern, in those days “Amar Khan”, Simko’s right-hand man who had carried out all the plundering, looting, and murdering, had just moved in to Urmia with all his servants - guards, and was residing at the southeastern edge of the town.

I remember the fear very well, and had heard my mother’s repeated warnings saying that in addition to Amar Khan, there were six other Kurdish tribal leaders along with all their servants who had just moved into the city, with 121 families with Iranian ID cards and 24 families without any nationality identification.  They amounted to well over 150 families, adding up to 1,261 people.

My mother was constantly complaining and telling my father: “Bagher Khan, if another revolt breaks out again in a city that has less than a hundred policeman, how are they going to counter these 150 rebel-looter families?”

Later, after we grew up and peace was enforced in the region, our subjective memories faded away and all turned to a benign history.

As we learned more about colonialism and its politics and policies, we came to better know the roots of the problem.

Now, at the age of 37, thirty years after those days, moving across the world, I can see the history more clearly. A feeling of regret and sorrow has settled in me, replacing the fear and hatred. 

I think of the good Kurdish people I have met, and the dear friends I have found, people from whom I have learned valuable things and greatly enjoyed.  Great people, honorable human beings like Fattah khan Seyfghazi, Seyed Gader Gilanizadeh novie, Haj Nasser Bey Abbasi Nejhad of Sylvana, and the wonderful friends I am presently enjoying, like Seyed Ahmad and Seyed Mahmud Taheri, all uniquely excellent people.

January 17th, 1979

Logan, Utah

No comments:

Post a Comment