عمّامه ز سر بردار، نعلین و عبا بر کََن،
از رنگ و ریا بگذر، همرنگِ جماعت شو
کریمی مراغهای
کریمی
مراغه ای
یا شیخ!
دمی بیرون از کُنجِ عبادت شو
پرواز کن
از لانه، در اوجِ سعادت شو
بنگر همه مردم را، مستغرقِ حیرت شو
پندی
دهمت بشنو، عمری به سلامت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
از صومعه
بیرون آی، ای پیرِ کهن ساله
گلشن شده
مشکین بو از نسترن و لاله
چون دانهیِ
مروارید اندر رخِ گل ژاله
پُر کُن قدحی از مِی، سرمستِ جهالت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
مَرْدُم
همه میخندند این ریشِ محنّا را
زان پشم
مبرّا کن، این صورتِ زیبا را
از مو چه
ثمر جانا، بر عالمِ عُقبا را
پیدا دلِ
صافی کن، آسوده و راحت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
امروز
جهان بَهْ بَهْ! چون روضهیِ رضوان است
هر جا
نظر اندازم، پُر حوری و غلمان است
خوش باش
پری رویان در صحنِ گلستان است
برخیز،
تماشا کن، بیدار زِ غفلت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
اوضاعِ
جهان آری، امروز دگرگونست
جمعی زِ
پیِ لیلی، آواره چو مجنون است
گفتم: مَنِما
دانی احوالِ جهان چون است
گفتا: تو
برو جانا، در حفظِ دیانت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
خواهی
نشوی چون من در نزدِ جماعت خوار
رو بر تو
کُنَدْ مَرْدُم در مشورتِ هر کار
مِی نوش
و رباعی خوان، تا اینکه شوی هشیار
چون زاهدِ
صنعانی با فهم و فراست شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
عمّامه زِ
سر بردار، از قید و حیا بگذر
نعلین و
عبا بر کَن، از رنگ و ریا بگذر
فکرِ لبهداری
کن، زین شال و قبا بگذر
گر شاهِ
جهان باشی، در جلدِ رعیّت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
عُمری به
سر آوردی با رِندی و قُلّابی
نقّاشِ قَدَرْ
ریشت تا کرده سفیدآبی
گه زرد،
گهی نیلی، گه قرمز و گه آبی
گه مار،
گهی عقرب، گه غوک[1]
طبیعت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
با رومیای
رومی کن، با زنگیای زنگی باش
با شُربیای
شُربی کن، با بنگیای بنگی باش
هر کار
که خواهی کن، دور از همه رنگی باش
یا شعبدهبازی
کن، آسوده و راحت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
گویند
جهان روزی، یک باغِ جنان باشد
پیرانِ
نود ساله، سی ساله جوان باشد
وانگاه
عباپوشان در کوزه نهان باشد
فرصت شُمُر
ای زاهد، پیش از همه ملّت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
دلتنگ
شدم باری، ای مطربِ ما برخوان
اشعارِ
کریمی را با ساز و نوا برخوان
مردم شده
دیوانه، یا شیخ دعا برخوان
این پندِ
مرا بشنو، فارغ زِ ملالت شو
خواهی
نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو
سؤزلوک:
زاهد صنعانی: زاهد پیر شیخ صنعان یا سمعان در داستانی عارفانه، عابدی
گوشهنشین بود که دلدادهی دختر ترسائی شد و از مسلمانی رو برتافت و به کلیسا شد
و زنار بست. آن دختر، شیخ را در یکی از چهار کارِ سجده پیش بوت، سوزاندن قرآن مصحف
،نوشیدن شراب و خوکبانی مخیر کرد. شیخ نوشیدن شراب را برگزید و خَمر نوشید که
منظور از آن، رسیدن به مستی و ناهوشیاری است. او مست شد و این آغاز پاک شدن از
زوایدی است که بر روح او سنگینی میکئد و او را از پرواز به حضور سیمرغ باز میداشت
....
سفیداب: پودر سفیدی که زنان به صورت خود میمالند؛ سپیده؛ سپیتاک
غوک: وزغ، به تورکی قورباغا
محنّا: به حنا رنگ کرده
[1] در کتاب چاپی دورهی پهلوی «خوک» آمده است. شاید به سبب گزینهی خوکبانی که دختر ترسا به شیخ صنعان ارائه کرد. نگاه کنید به معنی زاهد صنعانی
No comments:
Post a Comment