تشکيل
«حزب اتحاد اسلام» در خوي، سلماس و اورميه
به
روايت
ابوالقاسم امين
الشرع خويي
(ميرزا ابوالقاسم بن اسدالله
تسوجي خويي) (۱۸۶۱-۱۹۳۰ م.)
بخشي
از
«تاريخ
تهاجمات و جنايات ارامنه، اسماعيل سيميتقو و سردار ماکو در آزربايجان»
(مقدمه، لغتنامه، ويرايش و بازنويسي: مئهران
باهارلي)
۱- در بيان بدو
ظهور فتنه در اورميه مابين مسلمانان و نصارا و عواقب کارهاي آن سامان
.....
بعد از آمدن روسها به
ايران حقيقتاً مسيحيهاي ايراني جان تازهاي پيدا کرده و جسارتي خارج از اندازه
يافته بودند. چه در عالم خيال، ديگر مملکت را مخصوص خودشان ميپنداشتند. و از
آنجايي که بالخصوص اين جماعت خاجپرست، عموماً مردمان عاقل و در امور دنيا بصيرت و
جديت و فعاليتي را دارا هستند، لهذا جماعت نصارا و ارمني، با وجود بينونت مذهب و
مخالفت مليتي که دارند، اظهار اتحاد کرده و دست به دست داده و هر دو گروه به منزلهي
يک گروه شده بودند. با وجودي که اختلاف مذهبي در ميان اين دو گروه بسيار است و هر
يک ديگري را بر باطل ميدانند.
بر خلاف مسلمانان که از
براي خودشان چندين مذاهب و مسالک مختلفه درست کرده و ابداً با همديگر ملاحظهي
جنبش و اتحاد اسلامي نکرده و از منافع اتفاق و اتحاد، پيوسته بينصيب و بيبهره ماندهاند.
و از اين جهت ذليل و زبونترين اهل عالَم واقع شده و هيچ وقت نميتوانند که کاري
از پيش ببردند. کانّه اين فقره در حقيقت، سوء القضائي است که در حق اسلاميان از
اول به قلم قضاء رفته است. چه حسّاً منافع اتفاق و دست به دست دادن را در خارجهها
در اين جزء زمان ميبينيم. و با همهي اينها باز در مواقع، اين صفت نفاق همچون سر افعي
از سينهي اسلاميان نمودار ميشود و کارها به فوت ميرود. و شعر
«دولت همه ز
اتفاق خيزد
بيدولتي از
نفاق خيزد»
را همه در سينه حفظ کرده،
ليکن در موقع عمل کردن، دست قضاء چشمها را بربسته و به مضمون آن عمل نمينماييم. و
اين نيست مگر به مخالفت قلم تقدير با تدبير .
۲- حمايت روسها از ارامنه
.....
بالجمله چون روسها بعد
از خلع نيکلاي که امپراتور روسيه بود و مشروطه شدن دولت، لشکر خود را که در ممالک
ايران داشتند مراجعت دادند. و در حين مراجعت به خاک خودشان، محض شيطنت و ايقاع
فساد، آنچه را که ميتوانستند، از اسلحه و توپخانه و مهمات عسکريه همه را به
نصرانيها و ارمنيها بفروختند. زيرا که اگر ميخواستند ببرند در سرحد جلفا هم
مسلمانهاي [تورکهاي] قفقاز و هم ارامنهي ايروان و نخجوان اسلحه را از دست سالدات
گرفته ضبط ميکردند. از اين جهت، هر قدر که ميتوانستند به مسيحيهاي ايران فروخته
و پولش را گرفته، غنيمت ميدانستند. و از آن طرف هم، آمريکاييها نيز از پول دادن
و اعانت کردن در حق ايشان فروگذاري و مضايقه نميکردند.
و اين دو فقره، يعني
اسلحهي روسها و پول آمريکاييها سبب طغيان و سرکشي جماعت ارامنه و نصارا گرديد. و
از اين طرف هم، دولت ايران اولاً بواسطهي انقلابات مشروطيت و وقوع جنگها به کلي
از قورخانه و اسلحهخانه خالي گرديده، و ثانياً نفوذ روسها در ايران و پوليتيکهاي
ايشان به کلي دولت را از پاي انداخته، بجز اسم بلارسمي، چيزي از آثار و علائم
استقلال دولت باقي نمانده بود. معلوم است دولتي که شش سال در تحت نفوذ و فشار چنان
دشمن قويپنجه عمر بکند، ضعف حالش به چه درجه خواهد رسيد. علاوه بر اين که خود
داخلهي ايران در انقلابات مشروطه و استبداد قبل از آمدن روس، قريب هفت سال بود که
اهل ايران اتصالاً به پيکرهي همديگر زده و مهمات دولتي را مصرف مينمودند. و بعد
از آمدن روسها هم، آنچه را در تبريز از توپهاي اتريشي به دستشان آمد همه را پر از
سرب آبشده کرده و از کار انداخته بودند. و هکذا در خوي و اورميه قامقالاسِ توپها
را در آورده و توپ را سَقَط کرده بودند. اين بود که نصرانيها و ارامنه مشغول تشکيلات
عسکريه گرديده و اکثر صاحبمنصبان ايشان هم صاحبمنصبان روس بودند.
۷- جنايات ارامنه در اورميه و سلماس
در بيان احوالات اهالي
اورميه و سلماس و سرگذشت آن بيچارگان بعد از فرار قوشون دولت و وقوع قتل و غارت بر
مسلمانان [تورک]
.....
اين بود حالت ارامنه و
نصارا با همديگر، بر خلاف ملت اسلام [تورک]. و هنگامي که ارامنهي خوي را ميکشتند،
هر چند سعي کرديم که بلکه يکي تا دو از آنها را بر ما ببخشند، چه پناهنده به خانههاي
ما ميشدند، مگر نانجيبها قبول ميکردند. بلکه با خود آن شخص هم آويخته، بناي
هرزگي و ياوهگويي ميگذاشتند که «تو چرا به اينها حمايت ميکني؟». و از خانههاي
محترم کشيده ميبردند و به جهت پنج قرانش ميکشتند، نه به جهت غيرت مسلماني. اين
است که ما ملت اسلام [تورک] مايل به سعادت نشويم. زيرا که بزرگ و کوچک را حرمتي
ننهند و به گفتهي عقلاي مملکت غالباً گوش ندهند و مردم اوباش آنچه را که خواستهاند
در اجراء ميگذارند. و همين مسئلهي خودرأيي و حرفنشنوايي، اورميه را که عروس
شهرهاي آزربايجان بود به باد فنا بداد. زيرا که جمع قليلي از مسلمانان [تورکان] خواستند
که از انبوه نصارا به قوهي جبريه خلع سلاح بنمايند. و هر چند عقلاي مملکت نصيحت
دادند، قبول نکردند و کسي از اوباش نپذيرفت. تا آتش فتنه و آشوب را به جهالت و
ناداني مشتعل بنمودند و خرمن خشک و تر را بالتمام بسوختند. و بومان نصارا شهري
بدان نزهت و جولگهاي بدان صفا و طراوت را کلاً باير و ويرانه نمودند.
عجبتر از همه اين که
بعد از آمدن قوشون منصور عثماني، که در ازاي شصت هزار نفوس تلف شدهي [تورک] اورميه
و سلماس [توسط نصارا و ارامنه]، در خوي نيز قريب سيصد نفر از ارامنه و چهارصد -
پانصد نفر از نصارا به قتل رسيده بود، جماعت سياسيون ايران و فرقهي دموکرات مخصوصاً
از اين جهت با اهالي خوي عداوت و خصومت خاصي به هم رسانيده و مدتي مديد انواع و
اقسام تشنيع و توبيخ را در حق ايشان معمول داشتند. و هي ميگفتند «چرا مسيحيها را
کشتيد؟! آخر به شما چه کرده بودند؟». ديگر نفهميديم که جماعت مسيحي چه به جا گذاشته
بودند و ناکرده ظلمي کدام را رها کرده بودند که آقايان دموکرات اين همه سوزش اظهار
ميکردند. علاوه بر اين که اگر در آن موقع حضرات عثمانلوها ريشهي فساد آن جماعت
متعصب بيرحم را از خوي نکنده بودند، محققاً در حين تهاجم آندرانيک عَلَم فتنه را
از شهر، همانها بلند کرده بودند. آن وقت اين يک مشت اهالي، جواب خارجيان را ميدادند،
يا اهل و عيال خود را از داخليان حفاظت مينمودند؟
هزاران اف و تاسف باد
بر دولتي که شصت هزار نفوس بيگناهش در دست جماعتي رذل و نانجيب که جلو [و] ارامنه
بوده باشد، بدين خواري و مذلت در ميان وطن و خانهي خودشان تلف بشوند، بلکه صد
هزار نفر بودند بنا به تقرير اهل اورميه، با وجود اين ابداً بر روي بزرگواري خود
نياوردند، سهل است، تمامي تقصيرات را هم بر گردن رعيت فلکزدهي خودشان ثابت بنمايند.
از غايت عجز و زبوني و جهالت و بيغيرتي همان «أَحْسَنَ المعاذير الِاعْتِرَافِ بِالتَّقْصِيرِ»
را شاهبيت و سررشتهي کار خود قرار ميدهند. کلام در اين است که بر فرض اين که خوي
را هم در حالت اورميه و سلماس کرده بودند، در نظر آقايان سياسيون ما چندان جالب اهميتي
نبود.
با اين همه سياسيون ايران
ميگفتند «آخر ما نميدانيم اين بيچاره مسيحيها به شما چه کردهاند؟ چرا دست از يخهي
اينها بر نميداريد؟ آخر رعيت ايران نيستيد؟». عجبا که قريب يک سال، اصناف و کسبه
و تجار خوي نميتوانستند به تبريز بروند. زيرا که در هر ادارهاي همين که اسم خويي
ذکر ميشد، پشت سرش چندين دشنام و آزار بود که اظهار ميکردند.
و نيز از قراري که اهل
اورميه حکايت ميکردند، در مدتي که حضرات [نصرانيها] با عثمانيها جنگ ميکردند،
هر هفته يک دفعه جار ميزدند که امروز را کسي از مسلمانان [تورکها] از خانه بيرون
نيايد و الّا خونش هدر است. و آن روز از شکاف در يا از پشت بام خانه هر کسي را ميديدند
ميکشتند. بعد معلوم کرديم که نصرانيها در آن روزها اهل و عيال و زنان جوان و
عمدهي اموال خود را حرکت داده و به موصل ميفرستادند. تا آنگاه که همه از بين به
در بردند و به جز پنج - شش هزار سواره و پياده کسي نمانده بود. آنها هم حرکت کرده
و از جلوي عسکر برخاسته، جنگکنان به جانب موصل و کرکوک رهسپار شدند و از اين جهت
نه اسيري و نه تلفياتي بدادند.
بر خلاف مسلمانان [تورکان]
که اولاً اگر در آن حين کسي ميخواست اهل و عيال خود را از آن مهلکه خارج کرده و
خودش بماند، هرگز مسلمانان نميگذاشتند. چنانچه مرحوم امام جمعه هر چند عجز و
الحاح کرده بود که عيال ناخوش خود را به خوي فرستاده و خودش با کسانش و پسرش در
سلماس بماند، گفتند: «ممکن نيست بگذاريم که عيال تو بدر رود و زنان ما بماند». و ثانياً
سابقاً فرار کردن قوشون خوي و مرند و قراجهداغ را از سلماس شرح نموديم، که اقلاً
نخواستند زنان و اطفال و اشخاص بيچاره را در حين حرکت از ديلمقان در ميان خود در
رديف سوارهي خود کرده و تا سر کريوهي قراتپه بياورند و از آنجا به اين طرف ديگر
در امن بودند. چقدر زن و بچه در زير پاي اسبهاي ايشان تلف گرديده بود و ابداً رحمي
بر جان آن بيچارگان نکرده بودند.
۹- سرکوب ارامنهي وان توسط لشکر عثماني
در بيان آمدن قوشون
ظفرنمون تورکان بر سر ارامنهي وان به تقدير خداوند سبحان، و آمدن ايشان به ياري اهل
خوي و مستخلص کردن آن سامان از شر ارامنه و نصرانيان، مقارن تاريخ سيصد و سي و شش
هجري ۱۳۳۶ ه. ق.
.....
و بعد از وقوع اين قضيه،
اهالي خوي که خود را در مورد خطر عظيم ديده و از جانب دولت بِوَجْهٍ مِنَ الْوُجُوهِ
اميد اعانت و محافظتي نداشتند. زيرا که چند فقره تلگراف متواليه به ايالت تبريز و
تهران مخابره کرده و قريب سيصد تومان پول تلگراف بدادند و به جز جوابهاي پوليتيکي
از حاجي محتشم السلطنه که ايالت تبريز را داشت اثري و نتيجهاي نيافتند. بالاخره «حاجي
محمدامينخان» کاتب شهبندرخانه را به سرايه که سرحد عثمانيها است فرستاده و شرح
حالي و اظهار استعانتي نمودند. و از غايت ترس و جبن، عساکر تورک را با نظر اخوت و
برادري نگاه کرده، پيغام بدادند که: «الامان، الْغَوْثَ، الْعَجَلِ، اي لشکر اسلام
و اي برادران جاني! که نزديک است صبح عمر و زندگاني ما نيز مثل اهل اورميه و سلماس
به غروب برسند. چه شود اگر قدمي رنجه فرماييد و چند گامي جلوتر بگذاريد که از براي
پذيرايي شماها با دل و جان حاضريم».
به عينه مانند آن نگار
گلعذار که با شوهر خود اعتنايي نکرده و پيوسته اظهار منافقت و مخالفت نموده، پهلو
به جانب شوهر کرده و روي دل به سمت کسي ديگر داشت. تا شبي را از خواب بيدار شده ديد
که دزدي گردنکلفت ستبربازو، مشغول جمعآوري اسباب خانه است. پس از ترس آن دزد،
شوهر پير را در کمال محبت در بغل کشيده، شوهر وقتي بيدار شده ديد معشوقه به دام و
کارش بر مرام است. پس دزد را مخاطب داشته و گفت: «اي مرد خوشقدم همايونفال، چه
شود که اگر هر شب به کاخ ما آمده و اسباب اتفاق و اتحاد ما بوده باشي؟».
باري اهالي مملکت ما هم
از ترس گلولههاي ارامنه و نصارا، دامن محبت و دوستي تورکان را محکم گرفته و از
نام و نژاد قديمي خود [تورک] يادها کرده و افسانهها ميخواندند و اثبات ميکردند
که ما نيز قديماً از «ايل و اولوس تورکان» بوده و از «خاک پاک تورکستان» قديم بوده
و هستيم. ليکن بعد از رفتن عثمانلوها آن وقت فوراً ورق برگرديده و چه شکايتها که
اظهار کرده و چه نفاقها که به قالب نزدند.
.....
و مابقي اوردوي عثمانيها
در تبريز و خوي و سلماس اقامت کرده و با مردم به طريق مهرباني رفتار هميکردند. و
در هر يک از اين شهرها مجلسي به اسم «اتحاد اسلام» تشکيل داده و [در آن مجلس] مردم
را عموماً به اتحاد و دوستي دعوت ميکردند. و به جهت آن مجلس مقدس، «هيئت رئيسه»اي
انتخاب نمودند. و چون اين بنده داخل بعضي ادارات و تشکيلات نشده بودم، لاجرم حقير
را، حسب الخواهش جماعت هم، از اجزاي آن مجلس انتخاب نمودند. و کسي را بدون بليت
داخل آن مجلس اتحاد نميکردند. و بيدقهاي آن مجلس را هم مرکب از «شير و خورشيد» و
«ماه و ستاره» قرار داده بودند.
۱۱- تشکيل اتحاد اسلام در خوي و سلماس و اورميه
در بيان رفتن حقير
با چند نفر به اورميه به جهت تهنيت و تبريک قوماندان قولاوردوي زمان، «علي رفعت بيگ»،
به خواهش «بهجت بيگ» نام، رئيس «مجلس اتحاد اسلام»
سابقاً مذکور گرديد که
حضرات تورکان بعد از آمدن به صفحهي آزربايجان مردم را با خودشان بر دوستي و اتحاد
دعوت کرده و بنايشان بر اين بود که چنانچه ما بين عموم فرق خاچپرست اتفاق و اتحادي
واقع است که در سايهي آن اتفاق و اتحاد عمومي، در روي زمين با عزت و شرف زندگاني
مينمايند. با وجودي که اختلاف مذهبي مابين کاتوليک و ارتدوکس و پروتستاني چه قدر
است و مابين اينها نيز اختلافات بسيار و مسالک بيشمار دارند. ارمني و نصراني از
جهت مذهبي هيچ موافقتي ندارند، مگر اينکه در خاچپرستي و ستايش صليب اتحادي دارند.
و هکذا روس و انگليس و دول ديگر. هکذا اسلام را هم لازم است که مابين خودهاشان
اتفاقي و اتحادي در حمايت همديگر کرده و معاونت از يکديگر داشته باشند، به جهت
پيشرفت مقاصدشان. تا بيشتر از اين گرفتار مذلت و بدبختي و نکبت و بيشرفي نبوده باشند.
از اين جهت مجلس اتحادي
به اسم «اتحاد اسلام» افتتاح کرده و مردم را به دوستي دعوت هميکردند. و اين اتحاد
در قفقاز چند سال قبل مابين شيعه و سني خصوصاً با تورکان [عثمانلو] پس از جنگ ارمني
و مسلمان [تورک] در کار بوده است. لاجرم «بهجت» نامي، که در آن تاريخ مامور سياسي
و مباشر «مجلس اتحاد اسلام» بود، در عيد اضحي از سنهي هزار و سيصد و سي و شش
اصرار نمود که: «بايد هيئتي منتخبه از شماها محض اظهار دوستي و اتحاد، به اورميه
رفته و از پاشا قوماندان قولاوردو ديدني بنمائيد. و ضمناً بعضي مطالب خود را راجع
به عامهي اهل بلدات به پاشا برسانيد». چون در آن جزء زمان به غير از اطاعت و قبول
چاره و بُدي نداشتيم، لاجرم اين بنده با چند نفر ديگر از محترمين، که همه را کتباً
انتخاب کرده و رسماً خواهش نموده بودند، به همراهي جناب آقاي «شجاع نظام مرندي» - أَطَالَ
اللَّهُ اقباله- که در حقيقت شخصي است کافي و قابل و نجيب و خانوادتاً حکمران بلد
بودند، شبانه از خوي با جمعي محترماً و ده نفر سوارهي حکومت جليله و چهار پنج
چرخهي درشکه و «بيرقهاي گوناگون دائر بر اتحاد» و «مبارک باد عيد ملي» حرکت نموديم.
اولاً در قريهي
مغانجوق يک نفر ضابط با جمعي عسکر که در آنجا بودند ما را رسماً استقبال کرده و نهايت اعزاز و اکرام بجا آورده و از
آنجا برفتيم. در سلماس در منزل آقاي «فريدالسلطنه» نايب الحکومهي ديلمقان پايين شده
و شب قوماندان سلماس «حسن لطفي بيگ» از ما ضيافت رسمي کرده و در حين ورود، چنانچه
رسم قانوني است، چون شخص حکومت جليلهي خوي حضور داشتند، جمعي از موزيکچيان را به
استقبال ما فرستاده و موزيک سلام زده و آنگاه داخل تالار شديم. و قوماندان مخصوصاً
از نايب الحکومه و کارگزار جناب «حاجي ميرزا نعمتآقا سلماسي» و عموم صاحبمنصبان
و ضابطان دعوت کرده بود. و نيز «کمال بيگ» ارکان حرب که شخصي خوشروي و مهربان و
انسانصفت بود هم حاضر بودند. و شب را به قرار مرسومي دول خارجه در صحن حياط به
جهت حفظ احترام مقام حکمراني موزيک همينواختند. و چون در آن مجلس خاص، شرايط نهي
از منکر موجود نبود، لاجرم در موزيک نواختن معذور و ساکت بوديم و در سکوت هميگذرانديم.
بعد از صرف شام و وقوع
نطقهاي مفصل مبني بر اتحاد دولتين و ملتين اسلام «علي حَسَبَ مَا يقتضيت الْمَقَامِ»،
صبحي از آنجا نيز حرکت کرده و روانهي قوشچي شديم. و در آن اوان شش يا هفت ماه از
قضيهي قتل عام سلماس سپري شده بود که وارد شديم. علاوه بر اينکه قصبهي بدان صفا
و قشنگي را مانند آشيانهي بوم خراب و ويران ديديم، بازارش تمام و اکثر خانهها
نيز سوخته بودند. و اطراف نهري که از وسط شهر جاري است تماما پر از بلور و ظروف و
اواني شکستهي پاره پاره بود که بومان نصاري شکسته [و] در کوچهها ريخته بودند. شب
را از بوي گند و عفونت جندکها و اموات غير مدفون که هنوز در بعضي خانهها مانده و
دفن نشده بودند عيش بر ما منقص گرديد. و فضا پر از بوي جندک و مردار بود.
و چون به قوشچي برسيديم
حضرات عثمانلوها در آنجا اوردوي مکملي و مريضخانهاي داشتند و دو نفر دکتر مواظب
آن مريضخانه بودند و ما را نيز در همان مريضخانه مهماني بکردند. زيرا که همهي
اينها را پيش از وقت از خوي با تلفون اطلاع داده بودند و دستورالعمل لازم در حق
مهمانان دولتي داده بودند. و مريضخانه مرکب بود از بيست - سي چادر که بعضي به جهت
دوا و برخي خوابگاه مرضي بودند و دکتر مخصوصاً ما را بر آنها سير داده، تماشا کرديم.
غير از چادر مجروحين و مرضاي عسکريه، يک چادر بزرگ هم پر از زنان و اسراي ارامنه و
يک چادر زنان ناخوش نصرانيه بودند و همه را به قانون دولت معالجه کرده، دوا و غذا
ميدادند. و يک نفر از زنان نصاري در همان چادر وضع حمل کرده بود. ولي اشهدبالله
احدي بر آنها آزار و اذيتي نميتوانستند و در امن و امان دولت عليه [عثماني] بودند.
و چند نفر هم از زنهاي جوان ارمنيه پرستار و خدمتکار مرضا بودند، با وجودي که خيلي
جوان بودند. بر خلاف ملت و دولت ما که عن قريب در ذکر قتل ارامنه و نصاراي خوي
گفته خواهد شد. عصر و مغربي دوري کشيده، شام و نهار همگي را از دولت قسمت ميکردند.
و برخي از فقراي قوشچي هم از آن مطبخ غذا ميبردند.
و چون به دو فرسخي اورميه
رسيديم «علي رفعت بيگ» قوماندان اوردو اتومبيل خود را به استقبال فرستاده بودند.
بعد از ورود [به] اورميه اولاً به شهبندرخانه وارد شده و با تلفون به [علي احسان]
پاشا خبر بدادند. آن وقت پاشا درشکهي مخصوص خودشان را به جهت ما فرستادند و در
حين ورود تا حياط ما را استقبال کرده، با منتهاي مهر و محبت رفتار نمود. و در
پذيرايي ما ابداً از هيچ جهتي قصوري و فروگذاري نکرد. و شب ما را دعوت کرده و مجلس
بسيار عالي مرتب کرده بود. حکومت اورميه و کارگزار و تمامي ضابطان حضور داشتند.
و نيز نطقهاي مشروح،
چنانچه مقتضاي آن مجلس عالي بود، در تهييج به تشديد مباني دين و اتحاد ما بين ملت
اسلام به نحوي دلپذير و خوشآينده هم به عمل آمده و پاشا از حالتش، از وضع آن محفل
شريف غايت خوشحالي را اظهار کرده و بهجت و شگفتي مخصوص داشت. و مخصوصاً بعد از
وقوع قضيهي آندرانيک و جنگ اهل خوي با ارامنه، نسبت به اهالي خوي منتهاي محبت و
مهرباني و امتنان را داشتند. زيرا که ايشان را مردمان غيور اسلاميتپرست و محکم
بجا آورده بودند. به خلافِ اهل تبريز که پيوسته از منافقت ايشان دلتنگ و شاکي
بودند. و شاهد بر اين، آن که «علي احسان پاشا» در ورود [به] تبريز اهالي را به
جامعي خوانده و نطقي مشروح کرده بود و تصريحاً گفته بود که: «اهل تبريز، غيرت و
اسلاميت [را] از اهل خوي ياد بگيريد. ديديد که با چاقوهاي خود چگونه از دين و
اسلاميت خودشان مدافعه کرده، و تن به زير بار ذلت و اطاعت کفار و ارامنه در ندادند».
خلاصه آقايان ضمناً
پارهاي امضاءات کرده و حقير هم امضاء نمودم که «عيد غدير نزديک است. پاشا قدغن کنند
که عموم عسکريه آن روز را اعياد اسلام بشمارند و عيد رسمي بدانند». و پاشا نيز
قبول کرده و حکم رسمي بداد. الحق که مردي بالذات نجيب و انسان بودند. و شام و يک
نهار که در اورميه بوديم، همه را مهمان خود قوماندان بوده و در منزل پاشا غذا صرف
ميکرديم. وقت غذاخوري درشکهي خود را پشت سر ما فرستاده و احضار مينمودند.
و چون «بهجت افندي» چند
روز قبل از آنکه ما را بفرستد در مقبرهي شريفه نطقي کرده بود و بعضي کلمات
لامذهبي، چنانچه تازه شيوع يافته، در آن نطق اظهار نموده. ماحصل کلمات و خرافاتش
که همه از روي مستي و بيمبالاتي بود اين که: «حضرت حسين ابن علي - سَلَامُ اللَّهِ
عَلَيْهِ- خود هيکل مقدس و هيکل شفاعتي بود که وي را در کربلا شهيد نمودند. و او
محتاج به گريستن ماها و شماها نبوده و نيست. ديگر بعد از هزار و سيصد سال گريستن
شما بر آن حضرت لزومي ندارد. شما بايد امروزه به خواهران اسلامي [تورک] خود که در اورميه
و سلماس اسير دست اجانب شدهاند گريه بنمائيد. که بلکه آنها را از قيد اسارت کفار
برهانيد، نه بر حسين ابن علي عَلَيْهِ السَّلَامُ،
که خداوند وي را هيکل قدس آفريده بود از هياکل قدسيهي شفاعت امت محمدي عَلَيْهِ السَّلَامُ».
و اين کلمات همان سخنها بود که «ميرزا جعفر» تقرير و بيان نمود و در روز رمضان در
اثناي نطق متصل آب به دهن گرفته مضمضه ميکرد و گويا گلويش ميخشکيد. ولي باز «بهجت»
خيلي مقرون به ادب تقرير ميکرد. بر خلاف «ميرزا جعفر» که گفت «گيرم شما يک لولحين
به امام حسين گريه کرديد، چه حاصلي و فائده به حال شما خواهد داد؟». بالجمله چون
اين کلمات «بهجت» را با تلفون به پاشا رسانيده بودند، فوراً وي را احضار کرده و
بهجت بيتانّي بعد از خروج از ما از خوي بيرون آمده بود. لهذا يکي از رفقا خواست
که از بهجت اظهار خوشنودي بنمايد. [علي احسان پاشا] در جواب گفت: «چون بهجت بعضي کلمات
فضولانه گفته بود، من او را احضار کردم». ديگر آن شخص ساکت گرديد.
باري قوماندان اوردو در
آن سفر ما را مقتضي المرام مراجعت داده. و ليکن صد افسوس که چند ماهي بر اين نگذشت
مسئلهي انقلاب دولت مجارستان که با تورکها همعنان بودند به ظهور پيوسته و آن
انقلاب و آشفتگي مؤدي بر اين گرديد که ديگر دولت بلغار که سد محکم راه استانبول ميبود،
دولت انگليس و فرانسه لازم بود از خاک بلغار گذشته به داردانل که محل بوغاز شهر
استانبول است وارد آيند. و مادام که بلغار بر سر پا بوده و متصدر بود به آنها راه
نميداد. ولي همين که آن دولت نيز مثل دولت روس و آلمان آشفته و منقلب گرديده و
بيحد پيچيده به حال خود گرديدند، آن دو دشمن قويپنجه موقع پيدا کرده و از خاک
بلغار به داردانل که درب محکم استانبول است بغتتاً وارد شدند. در حالتي که تمام
قواي عثماني در خاک ايران و قفقاز بوده و [در] بوغاز چندان قوت و استعدادي نداشتند.
لاجرم هر دو دشمن بر استانبول هجوم کرده، پايتخت دولت اسلام را اشغال نمودند و اين
خبر محرمانه به حضرات تورکان رسيد. و ماها غافل بوديم که يک مرتبه لشکر عثماني
بناي کوچ کردن گذاشته و آن همه زحمات بينتيجه ماند.
و در حيني که در شرف حرکت
بودند «علي رفعت بيگ» قوماندان به خوي آمده و در منزل حکومت مهمان بود. و در آن
مجلس، نصايح مشفقانه بر عموم اهالي کرده، اظهار کرد که: «شايد بعد از رفتن ما کار
بر شماها تنگ شده و ارامنه مجدداً هجومآور شوند. بر شماها واجب و فرض عين است که
به جهت محافظت مملکت و اهل و عيال و اموال خودتان لشکري کافي [و] رسمي درست
بنماييد، که بتواند حملات دشمن را دفع کند. و گرنه عنقريب پايمال و گرفتار سوء
احوال خواهيد بود». و اين قضيه در اوايل سنهي سي و هفتم هجري بود و در رفتن دو،
سه عراده توپ و مقداري قورخانه و تفنگ به دولت تسليم نمودند که علي الحساب دست
خالي نباشند.
بعد از رفتن ايشان ديگر
اسماعيلآقا و کسانش مملکت بيصاحب و گلهي بيشباني يافته، نگذاشت که روزي صورت اهل
اين خاک خوش و خندان شده و ساعتي به آسودگي تنفس بنمايند و کرد آنچه را که علي
التدريج در ضمن تاريخ گفته ميشود.
تاریخ تهاجمات و جنایات ارامنه، اسماعیل سیمیتقو و سردار ماکو در آزربایجان. میرزا ابوالقاسم امین الشرع خویی. به کوشش علی صدرایی خویی. مقدمه، لغتنامه، ویرایش و بازنویسی مئهران باهارلی
No comments:
Post a Comment